عروسک های بومی ترک زبان های ایران
زمانی که سخن از کودکان قدیم و بازیهای مختص آن دوران میشود، عروسکهای دست ساز جزو جدائی ناپذیر خاطرات مادربزرگها و پدربزرگهایی است که زمانی در حیاطهای بزرگ و حوض دار کودکانه بازی میکردند. دست عروسک های پارچه ای خود را گرفته و در بازی نقش ها غرق میشدند. عروسک های بافتنی و پارچهای ریشه در فرهنگ و هویت تاریخی ما دارند. در ایران حدود ۲۵۰۰ عروسک بومی وجود دارد که هرکدام مطابق با آداب و رسوم و فرهنگ هر منطقه ساخته شده و هریک داستان ویژه خود را دارد.
زنان روستایی هنگام دوختن این عروسکها، شعرها و لالاییهای خاص خودشان را زمزمه میکنند و با دوختن این عروسکها، فرهنگ منطقه خود را زنده نگه میدارند.
در این مقاله تعدادی از عروسکهای بومی آذربایجان غربی، آذربایجان شرقی و اردبیل معرفی می شود.
تاریخچه عروسک در ایران
تاریخچه عروسک در ایران به سالها پیش از ورود اسلام باز میگردد. این عروسکها مجسمههای ظریفی از انسان، چهارپایان و پرندگان بودهاند. عروسک در لغت به معنای لعبتی است که دختران کوچک با آن بازی میکنند. عروسکها معمولا به وسیله پارچه و چوب ساخته میشدهاند.
عروسکهای بومی
عروسکهای بومی عروسکهایی هستند که فرهنگ، تاریخ و رسوم یک منطقه را زنده نگه میدارند. این عروسکها توسط مردمان مناطق مختلف ساخته میشوند و هر کدامشان قصههای شنیدنی در دل خود دارند. عروسکهای بومی فریاد زنان، دختران، مردان و پسران روستای محل تولد خود هستند. فریادی که شاید مدتها خاموش مانده و شنیده نشده است.
قصه های شنیدنی درباره عروسکهای بومی آذربایجان غربی
چمچه گلین؛ عروسک تمنای باران
نام عروسکی نمادین از الهه آناهیتا است. در آذربایجان غربی هنگام مراسم آیینی طلب باران به هنگام خشکسالی از آن استفاده میشد، که به نام این عروسک«مراسم چمچه گلین» نامیده میشود. این آیین بعد از ساکن شدن مغول ها در ایران رواج یافته است. چمچه گلین از دو واژه چمچه(ملاقه یا قاشق بزرگ چوبی) و گلین(عروس) تشکیل شده است. این مراسم توسط بچهها اجرا میشده و کودکان نقش اساسی در اجرای آن داشتهاند.
اجرای مراسم چمچه گلین توسط کودکان
هنگامی که مدتی باران نمیبارید و احتمال خطر کم آبی، مزارع و باغات راتهدید میکرد، شماری از خانواده ها بچه های خود را برای برگزاری مراسم چمچه گلین آماده میکردند. این مراسم با کار بچه ها شروع میشد. یکی از آنها چمچه یا قاشق بزرگ چوبی را در دست میگرفت. بچه های دیگر لباس عروسکی را که از قبل آماده کرده بودند به تن چمچه میپوشاندند و آن را چمچه گلین(عروس باران) مینامیدند. پس از اینکه عروسک آماده میشد، قسمت پهن چمچه را در لباس عروسک قرار داده و آن را به شیوهای خاص میدوختند تا از عروسک جدا نشود. سپس دسته چمچه را در اختیار کودکان قرارمیدادند تا مراسم را اجرا نمایند. یکی از بچه ها چمچه گلین را به دست گرفته و همراه بچههای دیگر در حالی که ترانه عروسی چمچه و تمنای باران را میخواند، برای گرفتن هدیه به در خانه ها میرفت. بزرگ آن خانه ظرف آبی بر روی عروس چمچه میریخت و مقداری مواد خوراکی یا پول به بچه ها میداد. در پایان، بچه ها به کمک بزرگترها با موادی که جمعآوری کرده بودند آش نذری پخته و آن را میان نیازمندان تقسیم میکردند. بچهها به همراه عروسک چمچه گلین به در خانه ها میرفتند و این اشعار را با صدای بلند همخوانی کرده و برای دشتهای تشنه از خداوند طلب باران مینمودند.
چمچه گلین چم اوسته | عروسک باران روی قاشق چوبی است |
الله دان یاغیش ایسته | از خدا باران بخواه |
الیم قالوب خمیرده | دستم توی خمیره |
بیرجه قاشق سوایسته | یک قاشق آب بخواه |
الله بیر یاغیش گوندر | خدایا بارانی بفرست |
ایسلادا داغی داشی | تا کوه و بیابان را سیراب کند |
عروسک آیینی تکم، پیام آور بهار طبیعت
تکم یک عروسک چوبی است که معمولا به قطر ۴ سانتی متر ، طول ۲۵ و عرض ۱۲ الی ۱۵ سانتی متر ساخته می شود و آن را آذین می کنند. این عروسک، خاص مراسم نوروز و فرارسیدن بهار در خطهی آذربایجان است. روی این عروسک چوبین را معمولا با مخمل یا پارچه هایی به رنگ قرمز می پوشانند و آن را با پولک، زنگوله، سکه، پارچه های رنگی و حتی آیینه تزئین می کنند. آیین تکم خوانی و تکم گردانی سابقه ای طولانی در خطه آذربایجان دارد. این عروسک در دیگر استانهای ترک زبان از جمله آذربایجان شرقی، اردبیل و زنجان نیز ساخته میشده و متاسفانه مثل بعضی از آیین های اصیل این مرز و بوم در حال فراموشی است.
تکم چی ها یادآوران نوروز
با نزدیک شدن عید نوروز، تکم چی ها در گوشه و کنار شهر و روستا دیده میشدند. در این مراسم معمولا دسته هایی از کودکان در کنار تکم چی قرار میگرفته و او را خانه به خانه همراهی میکردند. عروسک تکم اغلب به شکل ساده و راحت ساخته میشد. به این صورت که از تخته یا تکه چوبی مجسمه ای به شکل بز درست کرده و آن را با تکه های پارچه و یا پشم پوشش داده و از گردنش نیز زنگوله ای آویزان میکردند. به شکم بز، چوب کوچکی را وصل کرده و از سوراخ تختهای که بز بر روی آن قرار میگرفت، میگذراندند. وقتی چوب بالا و پایین برده میشد، بز روی تخته به رقص در میآمد. صدای پاهای بز با تخته و زنگوله، آهنگ دلنوازی را ایجاد میکرد که صدای گرم و دلنشین عروسک گردان با آن همراه می شد.
اشعار مذهبی تکم چی
جناب جبرئیل نامه گتوردی | جناب جبرئیل نامه آورد |
گتوره جگین پیمبره یتوردی | نامه خود را به پیامبر رسانید |
مبارک قوللارین گویه گوتوردی | دستان مبارک را رو به آسمان گشود |
سزون بو تازه بایزاموز موبارک | این عید نوی شما مبارک باد |
آیوز، ایلوز، هفتوز،گونوز موبارک | ماه تان، سال تان، هفته تان، روزتان مبارک باد |
داستان های جالب در مورد عروسکهای بومی آذربایجان شرق
قاری ننه و جوجه زرد کوچولو
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در زمانهای قدیم پیرزنی زندگی میکرد که بچه ها را خیلی دوست داشت. اسم این پیرزن ” قاری ننه ” بود. این پیر زن در خانهی خودش با یک جوجه زردرنگ و خوشگل زندگی میکرد. در واقع این جوجه یار و همدم تنهاییهای قاری ننه بود. خانهی این پیر زن یک درخت زردآلو بزرگ داشت. قاری ننه هر وقت میخواست جایی برود جوجه را تنها میگذاشت. به او میگفت: ای جوجه قشنگ من از خانهی ننه مواظبت کن. در را به روی کسی باز نکن و به زردآلوهای درخت هم دست نزن تا من بیام.جوجه هم قبول می کرد .چند روز به همین صورت سپری شد اما بالاخره طاقت جوجه تمام شد و هر وقت که قاری ننه بیرون میرفت جوجه یکی از زردآلوها را میچید و میخورد.
بعد از چند روز که تعداد زردآلوها کم شد قاری ننه به جوجه شک کرد. از جوجه پرسید: جوجه خوشگل من زردآلوها رو تو خوردی؟
جوجه گفت: نه ننه من اصلاً به زردآلوها دست نزدم.
اما قاری ننه در دل خودش اصلاً باور نکرد. یک روز تصمیم گرفت به اسم اینکه بیرون میرود به پشت بام برود و ببیند که حقیقت کم شدن تعداد زردآلوها چیست. از پشت بام دید که جوجه مشغول خوردن زردآلو است. در همین لحظه وارد خانه شد و در اصطلاح مچ جوجه را گرفت. برای اینکه جوجه را به خاطر کار بدش تنبیه کند ماشه را در آتش گذاشت. بعد از اینکه داغ شد آن را به پای جوجه چسباند تا درس عبرتی به او بدهد .در روزهای بعد برای اینکه قاری ننه جوجه را امتحان کند و ببیند که توبه کرده یا نه به جوجه می گفت : جوجه ی من، جوجه خوشگل و قشنگ من … بیا از این زردآلوها بخور. جوجه هم می گفت: نه پیرزن … نه پیرزن … پای منو داغ کردی؛ پای منو سوزوندی؛ دیگر نمیخواهم از آن زردآلوها که باعث سوختن پایم شده بخورم. من نباید بدون اجازه به آنها دست می زدم و نباید به تو دروغ میگفتم .
عروسک خان چوپان یا کوراغلو
كوراوغلو، نامش «روشن» است. در روايتهاي فرهنگ مردمي، كوراغلو دهگانه داستاني مرتبط و منسجم است كه هفت فصل آن در قالب سفر شكل مي گيرد. سه بخش ديگر از برومندي روشن، همدلي و دوستياش با «عاشيق جنون»؛ آن خنياگر سياحي كه دل سپرده به روشن بود. در آخر سرسپردهاش ميشود.
شيواترين تجلي خيال و خلاقيت مردمي، از فراسوی تاريخ و اوج اقتدار فئوداليزم، چون نهري خروشان ميگذرد و با اختراع تفنگ سير افولياش را در درياي زمان طي ميكند.
كوراوغلو تفنگي مي بيند و به كندوكاو، از چند و چون آن ميپرسد. آنگاه که به اسرارش راه ميجويد، غروب آفتابي را ميبيند كه ديگر در روشناي آن، رزم دليرانه و رو در رو را مجال جلوهاي نيست.
در حال، نعل از سم قيرآت به در ميكشد كه ديگر عمر مردي و مردانگی به سر آمدهاست. به عزلتي راه مييابد تا آفتاب به روز ديگر چنان تابد و چاره چه باشد.
عروسک سارا گلین
سارا در آذربایجان سمبل ظلم ستیزی ست. سارا در منطقهای از ارسباران به دنیا آمد. در خانوادهای ایلاتی و عشایری؛ دنیا آمدنش مساوی شد با از دست دادن مادرش. سارا تمام دنیای پدر شد. بعد از مدتی که زیبایی ظاهر و باطنش صد چندان گردید، تبدیل به دلخوشی طایفه و تبار خود شد. در این مدت همبازیش پسری بود که از او اسمی به جز خان چوپان در تاریخ نماندهاست. روزی که خان منطقه برای سرکشی به ارسباران آمد سارا را دید و چیزی که نباید میشد، شد.
خان به خانه که رسید به کارگزارانش دستور داد سارا را برایش بیاورند. وقتی خبر به سارا رسید مخالفت کرد. خان متوسل به زور شد.
خان چوپان آن موقع در چراگاه بود، البته در جایی نوشتهاند مادرش بیمار بوده و خانچوپان در منطقهای دیگر از او پرستاری میکرده است. خان با توسل به زور سارا را با خودش برد. وقتی به رودخانهای به نام آرپاچایی رسیدند، سارا برای اینکه نشان دهد با ظلم سر جنگ دارد خود را به موجهای خروشان آرپاچایی سپرد. سارا سالهاست که در آغوش آرپاچاییست.
عروسک جیرتدان، کوچک اما عاقل
یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که نوه کوچکی داشت. نوه او آنقدر ریزه میزه بود که او را جیرتدان صدا می زدند. یک روز جیرتدان با خبر شد، که بچه های همسایه برای جمع کردن هیزم به بیشه میروند. پس سریع آمد و به مادربزرگش گفت: ننه جون بچه ها برای جمع کردن هیزم به بیشه میروند من هم میخواهم با آنها بروم. پیرزن بچه ها را صدا زد و به هر کدام مقداری خوراکی داد و جیرتدان را به آنها سپرد. در راه جیرتدان خودش را به زمین کوبید و دیگر قدمی برنداشت.
دوستانش گفتند: جیرتدان پس چرا نمیآیی؟ جیرتدان گفت: مادر بزرگم مرا به شما سپرده، باید مرا کول کنید و ببرید. دوستانش قبول کرده و به نوبت او را به پشت و کول خود گرفته و به راه ادامه دادند.
ولی بعد از مدتی راه رفتن دیدند که جیرتدان گریه میکند. وقتی علت گریه اش را پرسیدند جواب داد من خسته شده ام. مادر بزرگم به شما خوراکی داده است. یکی از بچه ها که از دست او خسته و عصبانی شده بود، به او گفت: ما دیگر تو را به پشت خود نمیگیریم. جیرتدان به ناچار دنبال دوستانش به راه افتاد. بعد از مدت زیادی راه رفتن، کم کم هوا تاریک شد. آنها راه را گم کردند. به خانه دیوی رسیدند. دیو وقتی آنها را دید، خیلی خوشحال شد. با خودش گفت: نصف شب یکی یکی آنها را میخورم. دیو کمی غذا به بچه ها خوراند و با محبت آنها را خواباند.
پاسی از شب گذشته بود که دیو تصمیم گرفت یکی از بچهها را بخورد. برای اینکه مطمئن شود بچه ها همه خوابیده اند، آرام پرسید: کی خوابه و کی بیدار ؟ جیرتدان وقتی این حرف را شنید سریع سرش را بلند کرد و گفت: همه خوابند و جیرتدان بیدار. دیو پرسید جیرتدان چرا نمیخوابی؟ او جواب داد: مادربزرگم هر شب قبل از خواب، برای من از رودخانه با الک آب میآورد. دیو بلند شد یک الک برداشت و راهی رودخانه شد. در همین موقع جیرتدان سریع دوستانش را بیدار کرد و گفت: این دیو میخواهد ما را بخورد باید فرار کنیم. بچه ها سریع بلند شدند و از رودخانه فرار کردند. دیو کنار رودخانه بود. ناگهان متوجه شد که بچه ها آن طرف رودخانه در حال فرار هستند، فریاد زد شماها چطوری از رودخانه رد شدید. جیرتدان سریع جواب داد: برو یک سنگ آسیاب را به گردنت بیاویز و خودت را داخل آب بینداز، آن وقت می توانی به راحتی از رودخانه رد شوی. دیو حرف جیرتدان را باور کرد. سنگ آسیابی از گردن خود آویزان کرد. بعد خودش را داخل آب انداخت و غرق شد.
عروسک چوب گلین
چوب گلين از عروسكهاي محلي شهرستان ملكان ميباشد. مادربزرگها آنها را از وسايلي مانند چوب و پارچه و كاموا براي نوهها و دختران خود ميساختند.
عروسک آدی و بودی
یکی بود، یکی نبود. مردی بود به اسم «آدی» که زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی!
بودی گفت: چیه آدی؟ بگو.
آدی گفت: دلم برای دخترمان تنگ شده. پاشو برویم یک سری بهش بزنیم. خیلی وقته او را ندیدهایم.
بودی گفت: باشد. سوغاتی چه ببریم؟ دست خالی که نمیشود رفت.
آدی گفت: پاشیم خمیر کنیم، توتک بپزیم. صبح زود میرویم.
صبح در راه رفتن به بابا درویش برخوردند. گفتند: ما می رویم خانهی دخترمان. کلید خانه را گذاشتیم دم در زیر سنگ. کیسهی پول را هم در فلان جا قایم کرده ایم. نری در خانه را باز کنی و کله پاچه را بخوری و بعد هم پول ها را برداری.
بابا درویش گفت: من برای خودم کار و بار دارم. بچه نشوید. آخر من را با پولها و کله پاچه ی شما چه کار؟
آدی و بودی خوشحال و مطمئن شدند و رفتند. بابا درویش هم خودش را فوراً به در خانه رساند و تو رفت. اول کله پاچه را خورد. بعد کیسه ی پول را توی جیبش خالی کرد و بیرون آمد.
آدی و بودی تا رسیدند شهر به کسی سفارش کردند که برود به دختر بگوید که پدر و مادرت میآیند به دیدن تو. شوهر دختر تاجری حسابی و آبرومند بود. دختر دلش هری ریخت پایین که اگر پدر و مادرش با لباس کهنه به خانه بیایند آبرویش خواهد رفت. از این رو نوکرهایش را فرستاد تا مانع آمدن آنها شود. نوکرها رفتند آدی و بودی را سر راه گرفتند. سوغاتی ها را از دستشان گرفتند و دور انداختند. اما بودی یکی از توتک ها را کش رفت و زیر بغلش قایم کرد. آخرش آمدند رسیدند به خانه، سلام وعلیک گفتند و نشستند. از این در و آن در صحبت کردند تا شوهر دخترشان آمد. بودی فوراً توتک را درآورد گرفت جلو دامادش و گفت: ننه به قربانت، یک دانه توتک را برای تو آوردهایم. زیاد پخته بودیم. سر راه دزدها ریختند و از دستمان گرفتند. دختر مجال نداد. فوری توتک را از دست مادرش قاپید و انداخت بیرون جلو سگ ها. بعد شام خوردند و وقت خواب شد. دختر به کنیزهایش گفت که جایشان را در اتاق آینه بند بیندازند. در میانه شب آدی و بودی بیدار شدند و هر چه کردند خواب به چشمشان نرفت. این طرف و آن طرف را نگاه کردند، دیدند از هر طرف زن و مردهایی به آنها خیره شده اند. بودی گفت: طفلک دختر ننه مرده! نگاه کن ببین چقدر دشمن و بدخواه داره. پاشو همه را بزنیم بکشیم دختره نفس راحتی بکشد. هر چه آینه بود شکستند و خرد کردند. بعد تا صبح خوش و شیرین خوابیدند. صبح که پا شدند آمدند نان و چایی بخورند، بودی به دخترش گفت: طفلک دخترم! تو چقدر دشمن و بدخواه داشتی و ما خبر نداشتیم. شب تا صبح، مدعی کشتیم. دختره رفت اتاق آینه را نگاه کرد دید آدی و بودی عجب دسته گلی به آب داده اند. نوکرهایش را فرستاد آینه بند آوردند تا هر چه زودتر اتاق را آینه ببندند که مردش بو نبرد.
آن روز را هم شب کردند. وقت خوابیدن دختر به کنیزهایش گفت جایشان را توی اتاق غازها بیندازند. نصف شبی غازها برای خودشان آواز میخواندند. آدی و بودی بیدار شدند و دیگر نتوانستند بخوابند. بودی گفت: طفلک دختر، یعنی اینقدر کار روی سرت ریخته شده که نمیتوانی به غازها برسی و شپش سرشان را بجویی؟ ببین آدی، حیوانکی غازها چه جوری گریه میکنند. پاشو آب داغ کنیم همهشان را بشوییم. پا شدند توی دیگی آب داغ کردند، غازها را یکی یکی گرفتند و توی آب فرو کردند و درآوردند و چیدند بیخ دیوار. آنوقت سر و صداها خوابید و بودی گفت: میبینی آدی. حیوانکیها آرام گرفتند. صبح که آمدند نان و چایی بخورند بودی به دخترش گفت: ننه ات به قربانت دختر! توی این خراب شده چقدر باید جان بکنی که وقت نمیکنی غازهایت را بشویی و تمیز بکنی. شب آب داغ کردیم همهشان را شستیم تا گریهشان برید. دختر دو دستی زد به سرش که وای خدا مرگم بدهد. مگر نمیدانید غاز شب آواز میخواند؟ باز به نوکرهایش پول داد بروند غازهای دیگری بخرند بیاورند تا شوهرش بو نبرد.
شب بعد جای آدی و بودی را در انبار نفت انداختند. نفت را پر کرده بودند توی کوزه ها و بیخ دیوار ردیف کرده بودند. بودی نگاهی به کوزهها انداخت و گفت: طفلک دختره فهمیده که امشب می خواهیم حمام کنیم، کوزه ها را پر آب کرده. پاشو آب گرم کنیم خودمان را بشوییم. آنوقت پا شدند و نفت را گرم کردند و ریختند سرشان و همه جایشان را نفتی کردند و لحاف وتشک هایشان را هم. صبح دختر سر وصورت کثیفشان را که دید ترسید. بودی گفت: قربانت بروم دختر! تو چقدر مهربانی. از کجا فهمیدی که وقت حمام کردن ماست که کوزه های پر آب را گذاشتی توی انبار؟
دختر گفت: وای خدا مرگم بدهد! توی کوزه ها نفت بود. بعد به نوکرهایش گفت این ها را ببرید حمام و زود برگردانید. آدی و بودی وقتی از حمام برگشتند، دختر دیگر نگذاشت تو بیایند. همانجا دم در یک کوزه دوشاب و چند متر چیت و یک اسب بهشان داد و گفت: بس است دیگر. بروید خانهی خودتان.
آدی و بودی راه افتادند. هوا خیلی سرد بود. بودی گفت: طفلک زمین را می بینی چه جوری پاشنه اش ترک برداشته؟ می گویم دوشاب را بریزیم رویش بلکه کمی نرم شد. دوشاب را ریختند توی شکاف زمین و راه افتادند. کمی که رفتند رسیدند به بوته خاری. باد می وزید و بوتهی خار تکان تکان می خورد. بودی نگاهی کرد و دلش سوخت. گفت: حیوانکی خار را می بینی لخت ایستاده جلو سرما دارد می لرزد. بهتر نیست چیت را بیندازیم روی سرش که سرما نخورد؟ چیت را انداختند روی سر بوته ی خار و راه افتادند. رفتند و رفتند و کلاغ چلاقی دیدند که لنگان لنگان راه میرفت. بودی گفت: کلاغ را می بینی؟ حالا بچه هایش نشسته اند توی خانه می گویند مادرمان کجا ماند. از گرسنگی مردیم. آدی گفت: تو می گویی چکار کنیم؟ بودی گفت: بهتر نیست اسب را بدهیم به کلاغ که تندتر برود؟ ما پایمان سالم است، پیاده هم می توانیم برویم. اسب را رها کردند جلوی کلاغ و راه افتادند. کمی که راه رفتند به بابا درویش برخوردند. گفتند: بابا درویش! بابا درویش گفت: بلی. گفتند: نرفتی که کله پاچه را بخوری و توی قابلمه چیز دیگری بریزی؟ بابا درویش گفت: نه بابا. مگر من بیکار بودم که بروم کله پاچه بخورم؟ آدی و بودی خوشحال شدند و گفتند: بابا درویش! بابا درویش گفت: بلی. گفتند، بابا درویش نروی چیت را از روی بوته ی خار برداری و اسب را از کلاغ بگیری، ها! بابا درویش عصبانی شد و فریاد زد: شما خیال می کنید من خودم کار و کاسبی ندارم و همه اش بیکارم؟ آدی و بودی راه افتادند. بابا درویش هم رفت چیت و اسب را صاحب شد.
آدی و بودی وقتی به خانه شان رسیدند، قابلمه را درآوردند که ناهار بخورند، دیدند بابا درویش کارش را کرده. از کله پاچه نشانی نیست. رفتند سراغ کیسهی پول، دیدند که جای پول ها را با سفال پر کرده! دو دستی زدند توی سرشان و نشستند روی زمین.
قصه های جالب در مورد عروسکهای بومی اردبیل
عروسک گلین بالا
یکی از عروسکهای محلی استان اردبیل ” گلین بالا ” است. گلین به معنای عروس و بالا به معنای کوچک که در کل همان عروسک را شامل می شود. دستهای مادربزرگها با تار و پود این عروسکها آشنا هستند. آنها برای دختران و نوه های خود با استفاده از وسایلی ساده و ابتدایی چون دکمه، چوب و پارچه های رنگی، گلین بالا درست میکردند. نوعی سرگرمی برای خودشان و دخترانشان بود تا تجربیات زندگی خود را با این روش به آنها آموزش دهند.
عروسک اللی خورتدی
اللی خورتدی از عروسکهای سنتی منطقهی مشگین است و دارای قدمتی چند صد ساله میباشد. عروسکهایی که در این منطقه ساخته میشده دست و دهان نداشتند. این مساله ریشه در فرهنگ گذشتهی اهالی داشته که پدر شوهر نباید صدای گلین (عروس) را بشنود. به اصطلاح محلی (دیل توتا). به جلیقهی اللی خورتدی سنجاق قفلی جهت دفع شر اجنه و آل آروادی (موجود افسانهای) و نیز سنگهایی همچون گَوَز منجوقی جهت رفع چشم زخم میبستند .
عروسک عاشیق لر
عاشیق لر یا همان عاشقها داستانها و منظومههای ملی و افسانههای کهن را به صدایی خوش برای مردم بازگو میکنند. معمولاً عاشیقها در محافل عمومی مثل چایخانهها، قهوهخانهها و مجالس شادی و سرور برنامه اجرا میکنند. ترانههای بومی که به آنها قوشما اطلاق میشود، سخنان موزون و آهنگین ترکی هستند که معمولاً عاشیقها آنها را میخوانند .عاشیقها علاوه بر مجالس شادی و طرب در مجالس سوگواری نیز حاضر میشدند و در مورد جوانمردی عزیز از دست رفته اشعار حزنانگیز و مرثیه میسرودند و میخواندند. این اشعار آغی نامیده میشوند.
زمانی که عاشیقها چنین اشعاری را می خوانند آنها را آغلاقان (مویهگر) مینامند .
ادبیات و هنر عاشیقها( هنر سخنوری)، در دوران حکومت شاه اسماعیل صفوی به اوج تکامل و شکوفایی رسید. خود شاه اسماعیل با تخلص ختایی به سبک کهن و نیز به سبک عاشیقها شعر میسروده است. در این دوران عاشیقها، آهنگهای جدیدی ابداع کردند و داستانهایی بر اساس شخصیت شاه اسماعیل آفریدند .
سخن پایانی
همه با کارهای دستی مادران خود خاطرهها داریم، مادرانی که روزهای کودکی ما را با کارهای بافتنی و دوختنی دست خود به یادماندنی تر کردهاند. هنر دستی که طرح، رنگ، شکل و شمایل آن چه در قالب لباس باشد و چه عروسک، برگرفته از ریشههای فرهنگی هر شهر و دیاری است. چیزی که شاید در نگاه همه ساده باشد اما بالاترین نقش تربیتی را در شکل دهی شخصیت دختران دارد. آری! از نقش های تربیتی عروسک ها نباید غافل شد. در این میان متولیان امور فرهنگی کشور در تولید عروسک های بومی، احیای بازی های سنتی و حفظ فرهنگ اصیل ایرانی نقش بسزایی خواهند داشت.
در تنظیم این مقاله از منابع زیر استفاده شده است:
http://koodak24.ir/
https://roostatish.ir/